معنی بخیلی و فرومایگی

حل جدول

بخیلی و فرومایگی

لئامت


فرومایگی

خست

سفلگی

دنائت

دنایت


خساست و فرومایگی

کنسی


فرومایگی و رذالت

لیامت, دنایت, خساست, دنائت, سفلگی, خست.

لغت نامه دهخدا

بخیلی

بخیلی. [ب َ] (حامص) زفتی و لاَّمت. (ناظم الاطباء). تنگ چشمی. گرسنه چشمی. زفتی. ممسکی، مقابل سخاوت. کرم. (فرهنگ فارسی معین). ضنانه. (دهار). رَضِع. رَضَع. لئامه. (منتهی الارب). شح. بخل. ضنت. (یادداشت مؤلف):
از بخیلی چنان کند پرهیز
که خردمند پارسا ز حرام.
فرخی.
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوی.
منوچهری.


فرومایگی

فرومایگی.[ف ُ ی َ / ی ِ] (حامص مرکب) پستی. رذالت. ناکسی. دنائت. دونی. خساست. (یادداشت بخط مؤلف):
باد فرومایگی وزید و ازو
صورت نیکی نژند و محزون شد.
ناصرخسرو.
سخن به ز شکر کز او مرد را
ز درد فرومایگی بهتری است.
ناصرخسرو.
- فرومایگی کردن، پستی نمودن:
فرومایگی کردم و ابلهی
که این پر نگشت و نشد آن تهی.
سعدی.
رجوع به فرومایه شود.


بخیلی کردن

بخیلی کردن. [ب َ ک َ دَ] (مص مرکب) بخیلی نمودن. لاَّمت نمودن. بخیل و زفت شدن. (ناظم الاطباء). ضنانه. عقص.نفاسه. ضنن. شح. جمود. بخل. (تاج المصادر بیهقی). شح. بخل. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). شح. ضن. (دهار). امساک. (یادداشت مؤلف):
بخیلی مکن ایچ اگر مردمی
همانا ز توکم کند خرمی.
فردوسی.
گر گویی بفرست نگویم نفرستم
با دوست بخیلی نتوان کرد بجانی.
سنایی.
گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد
هرگز نکند بیش بخیلی بمطر بر.
سنائی.
سلطان که بزر با سپاهی بخیلی کند با او بجان جوانمردی نتوان کرد. (گلستان).

فرهنگ فارسی هوشیار

بخیلی

تنگ چشمی گرسنه چشمی زفتی ممسکی مقابل سخاوت کرم.


فرومایگی

ناکسی، خساست، رذالت

فرهنگ عمید

فرومایگی

پستی،
خواری،

فرهنگ معین

فرومایگی

(~. یِ) (حامص.) پستی، رذالت.

مترادف و متضاد زبان فارسی

فرومایگی

بخل، پستی، حقارت، خست، دون‌همتی، رذالت، سفلگی

معادل ابجد

بخیلی و فرومایگی

1025

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری